Friday 26 October 2012

تاریخ خوانی

 
وارد شد. همه بلند شدند. گفت ونوشت و خواند که ... ميرزاتقی خان فراهانی که بعدها با عنوان اميرکبير صدراعظم ايران شد، فرزند آشپِز قائم مقام، وی به سبب هوش و ذکاوتش ... 
 
وارد شد. برخاستیم. این بار پرسید و چند نفری قبراق و از بر بودند و باقی کم و بیش، و چند نفری هم هیچ پاسخی نداشتند و تنبیه برای نابلدی...
 
 وارد شد. همه بلند شدند. باز گفت ونوشت و این بار گفت...ناصرالدينشاه پادشاهی مستبد و ولخرج بود. اوبه مسافرت فرنگ علاقٔه زيادی ...
 
بلند شدیم ... هر هفته چندبار .. گفت و شنیدیم و از بر شدیم ... پایانش به آزمون، او از بر بود و ازبرهای مان را آزمود , یا ماندیم یا گذر کردیم ... 
 
شاید امروز تنها چند اسم را به یاد داریم ... این ها که درس و مشق بود و شاید اجبار ... عده ای هنوز می خوانیم ... هگل چه گفت و فروید چه کاوید و آلمان کدام دهه اش طلایی بود به هنر و فلسفه دیگر نمی آید. 
 
بلند هم نمی شوم. نام هایی را به یاد دارم و شاید آنچه رفت بر نام ها. شاید چیزهایی را تنها از حفظم. فلان سردار و بسار قرارداد ... و هنوز می خوانم ... می دانم کانت و نقد عقلش را واو به واو...می دانم به ساعت ۷ صادق کدام کوچه پس کوچه را کز می کرد روزهای آخر را... فقط می خوانم. بدون آنکه بیاید و بلند شوم، می خوانم و آب از آب تکان نمی خورد... زندگی ام با این دانسته ها و بی آن گویی یکی است. 
شاید چون فقط می خوانم