Friday 16 November 2012

کودکانه

 چه عاشقانه عاشق میشود زمستان که حاضر به لخت شدن میشود از سرمای روزگار نافرجام, چه بچه گانه پاییز, باد را میوزد بر تن خسته ی درختانی که رمق بر برگ های زرد, دیگر ندارند....
چه عاشقانه مینویسم امشب به یاد گم شده ای که فقط یک بار گم شده است و در روز ولی, هزاران بار در خیال یک تفکر جاری رخ مینماید, چرخ میزند, چوب میزند, ناز میکند, نوازش میکند, ولی گویا فقط یک بار گم شده است و پیدایشی در کار نیست....
کودکانه بازی کردن در جامعه ای که بزرگان خیالی ندارند بر اینکه روزی این کودکان خسته نیز بزرگان میشوند و روزی خود نیز کودکانی از جنس این بزرگان آینده بوده اند, سخت است.
کودکانه زیستن, امروز دیگر سخت است چرا که هر روز باید بزرگ شدن را آموخت و فرصتی برای جوانی کردن موجود نیست, چرا که جوانی کردن امروز برابر با شکست در آینده ای نامعلوم است....
ولی تو نیز امروز این نوشته را کودکانه بخوان چرا که من نیز همانند تو میدانم که من و تو روزی هردو باهم کودک بوده ایم و امروز جوانیمان را, روز های خوش زندگیمان را باید به ناخوشی سپری کرد که شاید فردا در روزگار پیرفصلی, نا خوشی های امروز به کار آید....