Friday 2 November 2012

رعشه های جان

دیربازیست که ذهنم مشغول است, گویا رعشه ای در بدن و بیشتر از آن در مغزم ایجاد شده است که مرا از یک حس بی جانی به یک احساس اسیر در جان فرو میبرد و مرا هروز فلج و فلج تر میکند از لحاظ قدرت تحلیل مسائل مربوط به خود و همچنین وطن... راهی جدید در پیش است با نقشه ی یکسان از قدیم, از قدیم هر سر بالایی یک سرازیری داشت ولی دیروز از سرازیری مهیبی شروع شد و سالیانیست که در سر بالایی غفلت مانده ایم و امروز هیچ دنده ای حتی سنگین ترین دنده جوابگوی ماشین حرکت جامعه ای پیشرفته از لحاظ تفکر و انسانیت نیست... به راستی که جامعه ی بشریت, ما را از هر سو به ساحلی مرتبط میکند که امواجی طوفانی بر ساحلی آرام برخورد میکنند, دیربازیست که خیال آزادی در سر تک تک این جامعه ی بشریت پرسه میزند و دیربازیست که انسان با خود درگیر میشود که زندگی زیباست یا  زیبایی زندگی به زشتی آن است؟؟؟ تفسیر های زیادی صورت میگیرد و  آن تفسیر دوم از زندگی یعنی, زیبایی زندگی به زشتی های آن است, را فقط در جامعه ای توان دیدن هست که دیربازیست از سرازیری تمدن فرهنگی به سربالاییه نزدیک شدن به قله ی ناتوانی در عرصه ی تمدن در حرکت است....