Friday 13 July 2012

سفر در ايران دور از ايران



(گزارشی از کنسرت استاد علیزاده و همراهان در کومو (ایتالیا)- 21 تیرماه یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی)

روزی مالامال از دلتنگي، غمگين از اينکه استاد موسيقي ايران در فاصله 170 کيلومتري من امشب با نواي سازش به سخن مي نشيند و گوش و روحم از اين فاصله قادر به شنيدن نيست. يک دفعه بصورت کاملا اتفاقي مي بينم در صفحه فيس بوک دانشجويان تورين يک نفراز دوستان پيامي گذاشته به اين مضمون که : من با ماشين دارم مي رم. کسي نيست بخواد بياد؟ خيلي سريع تصميم مي گيريم و يک گروه پنج نفره مي شيم و حرکت مي کنيم به سوي کومو (محل برگزاري کنسرت استاد عليزاده و همراهان). در مسير به اين فکر مي کنم که چگونه همه چيز در عرض 10 دقيقه هماهنگ شد تا من و شايد بقيه همسفران، دلتنگي هايمان را در محيطي دوستانه از جنس نغمه و نوايي آشنا، تقسيم کنيم.
به کومو مي رسيم. وه که چقدر داچسپ است شنيدن واژه هاي فارسي دور از وطن. انگار شهر و مردمانش برايت آشنا هستند. هيچ احساس غربت نمي کني. صدای ايرانيان از همه طرف بگوش می رسد. دانشجويان و خانواده هاي ايراني از شهرهاي مختلف ايتاليا براي ديدن استاد و شنيدن صداي دلنشين سازش دور هم جمع شده اند. البته ايتاليايي ها هم با ما همراه بودند. بدليل بارش باران شديد و تگرگ، مکان اجراي کنسرت تغيير مي کند. همه به طرف سالن تاتر شهر حرکت مي کنيم. به آنجا که مي رسيم از دور مي بينيم که در حال آماده کردن صحنه اجرا هستند. قشنگي و دلچسپي آن زماني است که اساتيد در نهايت تواضع مشغول کمک به مسولين سالن هستند. درِ سالن باز مي شود و وارد مي شويم. در کمال ناباوري مي بينيم ما و هنرمندان در يک جايگاه قرار داريم و به کلام استاد عليزاده، تجربه اي است که هيچ کدام تا بحال نداشته ايم. تماشاچي و اعضاي کنسرت با هم روي صحنه بنشينند!!! و اين تعجب همه را برانگيخته بود. بودن در اين مکان يکي از زيباترين لحظات زندگي ام بود. فضايي که ايجاد شده بود بسيار بي ريا و دوستانه بود. انگار که ما براي ديدن و شنيدن کنسرت نرفته بوديم و آنها هم براي اجراي نيامده بودند. احساسم اين بود که ما همگي براي تقسيم دلهايمان در آنجا بوديم. به گفته خود استاد همسفرشان شديم. همسفر نواي ساز عليزاده و صداي خوش راحله برزگري (رها) و تنبک محسن کثيرالسفر. در ابتدا سري به آفتاب زديم و بهمراه فروغ فرخزاد به او سلامي دوباره داديم. به جويبار، به ابرها، به رشد دردناک سپيدارها. از فصل های خشک گذر کرديم. به دسته های کلاغان رسيديم. عطر مزرعه ها سرمستمان کرد و به مادر در آينه و به زمين سلامی دوباره داديم. در ميانه راه با حافظ و پير فرزانه اش همسفر شديم: خدا را ای رقيب امشب زمانی ديده بر هم نه /مه من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
و در انتها با کلامی از شفيعی کد کنی خاموش شديم:
سوگوارن تو امروز خموشند همه /که دهان های وقاحت به خروشند همه / گر خموشانه به سوگ تو نشستن رواست زانکه وحشت زده ی حشر وحوشند همه
همسفران تمايلي براي رسيدن به مقصد نداشتند و با تشويق پي در پي، هنرمندامان را دوباره به استقبال رفتيم و براي بار دوم پير فرزانه حافظ اجرا شد. همه اش با خود مي گفتم اي کاش اين سفر را پاياني نبود. من که معمولا بي تاب رسيدن به مقصد هستم در اين سفر هيچ مقصدي نمي طلبيدم. اما درنهايت به پايان نزديک مي شديم. در فضايي بسيار دوستانه و آشنا همگي با هم عکس گرفتيم و سالن را به قصد آغاز سفرهاي ديگر ترک گفتيم.